مَن کانَ ِلله، کانَ اللُه لَه
مَن کانَ ِلله، کانَ اللُه لَه
_ بو کن! بوی سوختنی می آید! من که تمام اجاق ها را خاموش کرده بودم.
_ بگیر بخواب زن! چیزی نیست. بگیر بخواب!
نخوابید...ساعتی بعد آهسته به مطبخ رفت.
دید نوری از تنور به آسمان میتابد...ستاره ای درون تنور میدرخشید...*
*عـمــر سعد، ســر حــسیــن (ع)
را بــه خـــولـــی بـن یزید اصبحی
و حمید بــن مســلــم ازدی سپرد
و بـــه ســوی ابـن زیـــاد فرستاد،
آنـــها شب هنگام به کوفه رسیدند
و درب قـــصــــر را بـــسـته یافتند.
پـــس خولی آنرا به خانــه خود آورد
و آنـــرا زیـــر خــاکستر پنهان کرد...
(کــتـــاب انـــسـاب الــــاشـــراف)
مَن کانَ ِلله، کانَ اللُه لَه
_ عمه زینب!
_ جانم عزیزم!
_ بابام کجاست؟!
_ عزیزکم! بابات رفته پیش ِ خدا...
_ عمه!
_ جانم...
_ خونه ی خدا بالای نیزه هاست!؟
_ ...
***
پ.ن:
این شب ها
دائم و ناخودآگاه، زیر لب، این یک جمله را زمزمه میکنم:
امان از دل زینب!