مَن کانَ ِلله، کانَ اللُه لَه
مَن کانَ ِلله، کانَ اللُه لَه
ما نگران حالش بودیم. چون یک وقت توی دفتر دبیران، من گفتم: "این ناصر یک مشکل روحی ای چیزی داره...! "
گفتند: "چطور؟"
گفتم: "چند وقته سر کلاس من دوبار، سه بار، چهار بار اجازه میگیره میره بیرون. دوباره چند دقیقه میاد سر کلاس میشینه. دوباره چند دقیقه دیگه پا میشه میره بیرون. چون بچه ی خوبیه ما اصلا نمیتونیم بگیم بهش نه!"
دیدم عجب! معلم ریاضی گفت: "توی کلاس ما هم همین جوریه". معلم هندسه هم گفت: "توی کلاس ما هم همین جوریه". بقیه ی دبیران هم متوجه این موضوع شده بودند.
ما حساس شدیم؛ گفتم: "این چه مرگشه...؟! اگر مریضی داره؛ خب! بره درمان کنه. اگه مشکل روحی داره مشاوره بره".
یک وقت من قصد کردم سرّش را پیدا کنم. وسط درس اجازه گرفت که بیرون برود. گفتم: "بفرمائید". تا رفت من یک تمرین نوشتم پای تخته گفتم بچه ها این را حل کنید من الان برمیگردم. یواشکی پشت سرش رفتم ببینم کجا میرود! دیدم که رفت در نمازخانه ی مدرسه! یه مهر برداشت سرش را یک گوشه ای گذاشت روی مهر و کمی گریه کرد. بلند شد رفت صورتش را شست و خشک کرد و آمد سر کلاس. باز من آمدم سر کلاس. کمی بعدش دوباره اجازه گرفت رفت. دوباره دنبالش رفتم دیدیم همان داستان را تکرار کرد...
من آخر زنگ گفتم: "آقای ناصر معبودیان بمونن بقیه برن". نگهش داشتم. مدرسه تعطیل شده بود. خیلی تلاش کردم که به من بگوید که چه کار دارد میکند. چون ما که نمیفهمیدیم او چه میکند... دیگر آخر به اصرار من گفت: "نمیدونم استاد! ولی چند وقته خیلی دلم تند تند برا خدا تنگ میشه... سر کلاس که میشینم پیش خودم میگم که ناصر! نکنه الان خدا فکر کنه که ما رفتیم توی این تانژانت کُتانژانت یادمون رفته خدا رو... میرم نمازخونه میگم خدایا من هستمااا... تورو یادم نرفته هااا... چون تو گفتی درس بخون میرم سر کلاس و درس میخونم... دوباره برمیگردم میشینم سر کلاس میبینم نمیشه..."
آنقدر دلش پرواز کرد تا همان سال رفت جبهه... و هنوز که هنوز است جنازه اش باز نگشته...
خدا آنقدر دلش برای ناصر تنگ شده بود، کُــلّش را با هم برد...
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی...