مَن کانَ ِلله، کانَ اللُه لَه
گاهی که در شهر از میان مردم عبور میکنم و
مثلا خودم را خیلی بهتر از بقیه میدانم و
به حال و روز اعتقاد مردم تاسف میخورم و زیر لب "نچ نچ" کنان رد میشوم،
به این فکر میکنم که چه خوب میشد که
بروم کنج روستایی و مشغول به خودم باشم و
با عرق جبین و کدّ یمین!!! پول حلال و طییب به دست بیاورم و
سالم زندگی کنم و...
خیلی مضحک است؛
اولش اینکه که فکر میکنم من از آن بدحجابی که از کنارم میگذرم
خیلی بهترم و نزد خدا آبرودارترم...
دومش اینکه فکر میکنم اگر جور و پلاس را بردارم و فرار کنم
همه چیز خوب و خرم میشود...
خدایا!
در موردِ مورد اول که امروز
در ظل گرما!!! با نشان دادن آن دختر بدحجاب
که از کیفش یک چادر نماز درآورد و
در سایه ای مشغول نماز اول وقت شد
حالی ام کردی من پست تر از این حرفا هستم
که بخواهم پیش تو آبرودارتر باشم.
خیلی ممنون که حالی ام کردی...
اما در موردِ مورد دوم
که فکر میکنم خیلی ها به این چیزی که من فکر کرده ام شاید
حداقل یک بار فکر کرده باشند؛{چقدر فکر تو فکر شد :) }
این را عین ترس و جبن میدانم!!!
اینکه از باطل فرار کنی و
به خیال خودت تا سال های سال در روستایی
زندگی کنی و کسی با تو کار نداشته باشد...
زهی خیال باطل که اگر تو از باطل فرار کنی،
باطل هم از تو فرار کند...
زهی خیال باطل...
***