معبد

...صفای معبد هستی، عجب تماشایی است

معبد

...صفای معبد هستی، عجب تماشایی است

تمام حرف همین است؛
دل آدمی بزرگ تر از این زندگی است
و این،
راز تنهایی اوست...

******
:All the word is this
,The human's heart is greater than this life
and this is
the secret of his loneliness

ذکر یکصد بیست و سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه


در کوتاه ترین زمان ها،

بیشترین تاثیرها را بگذار...

امام جواد(ع) حجت را تمام کرد بر ما؛

او که

قصیر العمر، و طویل الاثر*
لقب گرفته بود...


میلادش مبارک

*  دارای 
عـمر کوتاه
و آثـار بلند




ذکر یکصد و بیست و دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه




إِنَّ الَّذِینَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ
یَهْدِیهِمْ رَبُّهُمْ بِإِیمَانِهِمْ...

با همان نور عشقی که به من داری،
هدایتت خواهم کرد...
فقط! تو نشان بده که عاشق من هستی...


سوره ی یونس، آیه 9




ذکر یکصد و بیست و یکم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه



تو برای خدا باش،

خدا برای توست...


حضرت رسول صلی الله علیه و آله

بحار الانوار، علامه مجلسی

جلد 79، صفحه 197


ذکر یکصد و بیستم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه


تمام آنچه به آن محتاجی را؛

اگر خدا تنها چیزی است که داری!





ذکر یکصد و نوزدهم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه


هادی شد تا خدا غریب نباشد میان مردم،

اما خودش نه فقط در میان مردم،

میان شیعیان هم غریب شد...





+

اگر به پدر خودمان اینگونه

که به امام هادی اهانت کردند،

اهانت میکردند چه میکردیم؟؟

همین گونه بودیم که الان هستیم؟!!!

حالا دائم بخوانیم: «بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی...»

***

شهادتش تسلیت باد...





ذکر یکصد و هجدهم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه



ای پنجمین چراغ هدایت!
ای شکافنده ی علم محمدی!
ما بی سلیقه ایم
تو حاجات ما طلب،
ور نه گدا طلب آب و نان کند...

+

عرض تبریک به مناسبت
ولادت امام پنجم
حضرت باقر العلوم.


++

در لیلة الرغائب
و
شب آرزوها،
کاش
آرزویمان
_ فقط و فقط _
ظهور مهدی فاطمه
باشد.
کاش...





ذکر یکصد و هفدهم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه


تا کربلا فقط
یک "من" فاصله است...
از "مـَـنَت" که بُگذری
رسیده ای...



+
خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم
دلتنگ محرّم شده ام...


++
امشب یک گوشه ی این معبد
سیاهه ای برپا کنیم
و دل را بدهیم به
حضرت ارباب؛



کاری واسه دلِ آشوبم کن...




ذکر یکصد و شانزدهم


بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه




...وَازَّیَّنَتْ،

وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَیْهَآ ...


همین که زندگیتان آراسته میشود
به زینت ها...
مرا فراموش میکنید
و میپندارید که همه چیز بر کف قدرت شماست...!!!
آهای اهل زمین...!


سوریه ی یونس
آیه 24




ذکر یکصد و پانزدهم


بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه



آنهایی که مادرشان در قید حیات هست
گل میگیرند و به مادر تقدیم میکنند.
آنهایی که مادرشان در قید حیات نیست
گل میگیرند و بر مزار مادر میگذارند...

نَحنُ اَبنائُکِ یا زهرا...

مادرجان!
هر سال گل های سرگردان،
در حسرت مزارت
خشک میشوند...






ذکر یکصد و چهادهم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه



ما نگران حالش بودیم. چون یک وقت توی دفتر دبیران، من گفتم: "این ناصر یک مشکل روحی ای چیزی داره...! "

گفتند: "چطور؟"

گفتم: "چند وقته سر کلاس من دوبار، سه بار، چهار بار اجازه میگیره میره بیرون. دوباره چند دقیقه میاد سر کلاس میشینه. دوباره چند دقیقه دیگه پا میشه میره بیرون. چون بچه ی خوبیه ما اصلا نمیتونیم بگیم بهش نه!"

دیدم عجب! معلم ریاضی گفت: "توی کلاس ما هم همین جوریه". معلم هندسه هم گفت: "توی کلاس ما هم همین جوریه". بقیه ی دبیران هم متوجه این موضوع شده بودند.

ما حساس شدیم؛ گفتم: "این چه مرگشه...؟! اگر مریضی داره؛ خب! بره درمان کنه. اگه مشکل روحی داره مشاوره بره".

یک وقت من قصد کردم سرّش را پیدا کنم. وسط درس اجازه گرفت که بیرون برود. گفتم: "بفرمائید". تا رفت من یک تمرین نوشتم پای تخته گفتم بچه ها این را حل کنید من الان برمیگردم. یواشکی پشت سرش رفتم ببینم کجا میرود! دیدم که رفت در نمازخانه ی مدرسه! یه مهر برداشت سرش را یک گوشه ای گذاشت روی مهر و کمی گریه کرد. بلند شد رفت صورتش را شست و خشک کرد و آمد سر کلاس. باز من آمدم سر کلاس. کمی بعدش دوباره اجازه گرفت رفت. دوباره دنبالش رفتم دیدیم همان داستان را تکرار کرد...

من آخر زنگ گفتم: "آقای ناصر معبودیان بمونن بقیه برن". نگهش داشتم. مدرسه تعطیل شده بود. خیلی تلاش کردم که به من بگوید که  چه کار دارد میکند. چون ما که نمیفهمیدیم او چه میکند... دیگر آخر به اصرار من گفت: "نمیدونم استاد! ولی چند وقته خیلی دلم تند تند برا خدا تنگ میشه... سر کلاس که میشینم پیش خودم میگم که ناصر! نکنه الان خدا فکر کنه که ما رفتیم توی این تانژانت کُتانژانت یادمون رفته خدا رو... میرم نمازخونه میگم خدایا من هستمااا... تورو یادم نرفته هااا... چون تو گفتی درس بخون میرم سر کلاس و درس میخونم... دوباره برمیگردم میشینم سر کلاس میبینم نمیشه..."


آنقدر دلش پرواز کرد تا همان سال رفت جبهه... و هنوز که هنوز است جنازه اش باز نگشته...

خدا آنقدر دلش برای ناصر تنگ شده بود، کُــلّش را با هم برد...

اگر مجنون دل شوریده ای داشت

دل لیلی از آن شوریده تر بی...