معبد

...صفای معبد هستی، عجب تماشایی است

معبد

...صفای معبد هستی، عجب تماشایی است

تمام حرف همین است؛
دل آدمی بزرگ تر از این زندگی است
و این،
راز تنهایی اوست...

******
:All the word is this
,The human's heart is greater than this life
and this is
the secret of his loneliness

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

ذکر یکصد و شصت و سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه


تمام انتظاراتی که من از آدم ها دارم

فقط در خدا پیدا میشود...

پس چرا فقط از خدا دوری میکنم؟!






ذکر یکصد و پنجاه و هفتم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه




داشتم فکر میکردم
کارم به جایی رسیده
که جواب سلام خدا را هم نمیدهم...!
مثل همان هایی که جواب سلام علی را نمیدادند...




ذکر یکصد و پنجاه و پنجم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه




خدا هم خوب رندی میکند هااا !
چقدر ادعاها کردیم و یک هفته ای
نشانمان داد که فقط حرف میزنیم...





ذکر یکصد و پنجاهم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه



وَلَوْ فَتَحْنَا عَلَیْهِم بَابًا مِّنَ السَّمَاءِ فَظَلُّواْ فِیهِ یَعْرُجُونَ

لَقَالُواْ إِنَّمَا سُکِّرَتْ أَبْصَارُنَا بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَّسْحُورُونَ...


و اگر دری از آسمان هم به روی شما باز کنم

تا دائما راهی ِ آسمانم باشید، باز هم میگویید که 

به درستی که ما و چشمان ما سحر شده است...

چرا انقدر از من دوری میکنید...!؟

مگر برایتان بد خدایی کرده ام!؟



سوره حجر

آیه 14 و 15






ذکر یکصد و سی و هشتم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه






مگر از زندگی چه میخواهید که
  در خدایی ِ خدا یافت نمیشـود؟*


*نادر ابــراهیمی/کتابِ
مردی در تبعید ابدی








ذکر یکصد و سی و هفتم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه



اگر میخواهی ارتباطت با مردم سر و سامان بگیرد،
  رابطه ات با خدا را سر و سامان بده...





ذکر یکصد و بیست و ششم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه



قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ...


دلِ عاشق؛

پایتخت خداست...




ذکر یکصد و بیستم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه


تمام آنچه به آن محتاجی را؛

اگر خدا تنها چیزی است که داری!





ذکر یکصد و چهادهم

بسم الله الرحمن الرحیم

مَن کانَ  ِلله، کانَ اللُه لَه



ما نگران حالش بودیم. چون یک وقت توی دفتر دبیران، من گفتم: "این ناصر یک مشکل روحی ای چیزی داره...! "

گفتند: "چطور؟"

گفتم: "چند وقته سر کلاس من دوبار، سه بار، چهار بار اجازه میگیره میره بیرون. دوباره چند دقیقه میاد سر کلاس میشینه. دوباره چند دقیقه دیگه پا میشه میره بیرون. چون بچه ی خوبیه ما اصلا نمیتونیم بگیم بهش نه!"

دیدم عجب! معلم ریاضی گفت: "توی کلاس ما هم همین جوریه". معلم هندسه هم گفت: "توی کلاس ما هم همین جوریه". بقیه ی دبیران هم متوجه این موضوع شده بودند.

ما حساس شدیم؛ گفتم: "این چه مرگشه...؟! اگر مریضی داره؛ خب! بره درمان کنه. اگه مشکل روحی داره مشاوره بره".

یک وقت من قصد کردم سرّش را پیدا کنم. وسط درس اجازه گرفت که بیرون برود. گفتم: "بفرمائید". تا رفت من یک تمرین نوشتم پای تخته گفتم بچه ها این را حل کنید من الان برمیگردم. یواشکی پشت سرش رفتم ببینم کجا میرود! دیدم که رفت در نمازخانه ی مدرسه! یه مهر برداشت سرش را یک گوشه ای گذاشت روی مهر و کمی گریه کرد. بلند شد رفت صورتش را شست و خشک کرد و آمد سر کلاس. باز من آمدم سر کلاس. کمی بعدش دوباره اجازه گرفت رفت. دوباره دنبالش رفتم دیدیم همان داستان را تکرار کرد...

من آخر زنگ گفتم: "آقای ناصر معبودیان بمونن بقیه برن". نگهش داشتم. مدرسه تعطیل شده بود. خیلی تلاش کردم که به من بگوید که  چه کار دارد میکند. چون ما که نمیفهمیدیم او چه میکند... دیگر آخر به اصرار من گفت: "نمیدونم استاد! ولی چند وقته خیلی دلم تند تند برا خدا تنگ میشه... سر کلاس که میشینم پیش خودم میگم که ناصر! نکنه الان خدا فکر کنه که ما رفتیم توی این تانژانت کُتانژانت یادمون رفته خدا رو... میرم نمازخونه میگم خدایا من هستمااا... تورو یادم نرفته هااا... چون تو گفتی درس بخون میرم سر کلاس و درس میخونم... دوباره برمیگردم میشینم سر کلاس میبینم نمیشه..."


آنقدر دلش پرواز کرد تا همان سال رفت جبهه... و هنوز که هنوز است جنازه اش باز نگشته...

خدا آنقدر دلش برای ناصر تنگ شده بود، کُــلّش را با هم برد...

اگر مجنون دل شوریده ای داشت

دل لیلی از آن شوریده تر بی...